۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

ببخشيد شما ثروتمنديد ?


 هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم.

مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.

 گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم.

 زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند،رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماريون دولن

 





 




۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

میدونی...!

busy: "macmoi posted a new favorite picture (via):



"

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

از دهان ما رد نشوید لطفا!

امروز به هوای مهمونی دیشب دیر پاشدم و از خونه زدم بیرون! از صب سرحال نیستم! یه خورده خوابم میاد و یه خورده هم بخاطر فیلمالی شدن کل وردپرس رفتم تو فکر! انگار تو یه جزیره هستم و آب داره بالاتر میاد و آروم آروم تمام بخشهای جزیره که بهشون تعلق خاطر دارم زیر آب میبرن! نمیدونم مشکل کار از من هستش که اساس کسب و کار رو روی برند و اعتبار آنلاینم گذاشتم یا چیز دیگه ای! هر چی که هست فعلا داره از رو دهن ما رد میشه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زبان سرخ، سر بی مغز!


از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه  در جمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد .  محور سخنراني  در خصوص مسائل انگيزشي و چگونگي ارتقاء سطح روحيه  كاركنان دور ميزد  
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه  توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفتد  : " آري دوستان ، من بهترين سالهاي زندگي را در آغوش زني گذراندم كه همسرم نبود "
ناگهان سكوت شوك برانگيزي جمع حضار را فرا گرفت ! استاد وقتي تعجب آنان را ديد ، پس از كمي مكث ادامه داد : " آن زن ،  مادرم بود "
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد
- - - تقريبا يك هفته از آن قضيه سپري گشت تا اينكه يكي از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهماني نيمه رسمي دعوت شد . آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست كه خودي نشان داده  و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه ، محفل را بيشتر گرم  كند .  لذا با صداي بلند گفت : " آري ، من بهترين سالهاي زندگي خود را در آغوش زني گذرانده ام كه همسرم نبود ! "
همانطوري كه انتظار ميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر ميبرد . مدير كه  وقت را مناسب ميديد ،‌ خواست لطيفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چيزي به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد ، تا اينكه  بناچار گفت : " راستش دوستان ، هر چي فكر ميكنم ، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كي بود ! "
نتيجه اخلاقي :
Don't copy if you can't paste





۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

زندگی شاید، همین بازی تتریس است!

 فهم اینکه خیلی کار دارم سخت نیست! کافیه ببینم چیکار دارم میکنم! مثلا اگه دارم مطالعه می کنم یعنی فعلا کار خاصی تو بساط ندارم. اما اگه 6 ساعت مدام دارم تتریس بازی میکنم معنیش اینه که خیلی کار دارم اما می ترسم برم سر کارهام! گاهی شناخت آدمها اونقدرها هم سخت نیست! یه جلسه رفتار درمانی برای خودم بذارم! لازمه ها!

آب در کوزه...ولی کی میتونه بخوره!!!


نمی دونی خیلی سخت میشه برات وقتی می بینی همه ازت راحت مشورت می گیرن... تو همه چی! تو همه کاراشون! دیگه کار به جائی رسیده که حسابی وابسته شدن و غیر مسائل کاری برای موضوعاتی که براش پول هم نمی دن مشورت می خوان! خب لابد خیری درش دیدن! ولی سختش می دونی کجاس! وقتی خودت مشورت لازم داری...هیشکی نیس! واقعا هیشکی نیس..! خب یه چیزائی هست که باید به یه دوست بگی... یکی که یه کم دورتره! باهات منافع مشترکی نداره... یکی که بتونه فارغ از دغدغه  بهت بگه راه و چاه چیه...یکی که قبولش داشته باشی... باهوش باشه... جدی بگیره موضوع رو... و ... بگه بهت چیکار کنی... وقتی واقعا خودت موندی...آدم اینجا آخرش تنهاس... گفته باشم!