۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

بگو رسانه ات چیه تا بگم کی هستی!

via http://myfirstfuckup.tumblr.com/page/7
faved by maggie123"

سکوت دریا

via http://jessluvsrent.tumblr.com/page/31
faved by inthecloudswithdiamonds"

اینکه ظاهرم چیزی نشان نمی دهد به این معنا نیست که درونم نیز آرام است. شاید زیر این پوسته آرام بزرگترین جنگها درجریان است!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

Sandra - Secret Land


جالبه برای خودم با اینکه اسم خواننده ها یادم نمیمونه و همینطور متن ترانه ها، اما موسیقی تو زندگیم نقش مهمی داره! موقع مطالعه و کار موسیقی بی کلام با صدای کم گوش میدم و در رفت و آمدهای شهری هم همیشه هدفون بگوش هستم! در حد خودم هم یکی از بهترین ارشیو های موسیقی دلخواهم رو دارم!
این ترانه ساندرا یکی از خاطره انگیزترین آهنگهائی هستش که در زندگی شنیده ام! وقتی باز گوش میدم یاد کوچه های زعفرانیه، توچال، درکه، تورهای سفرهای یک روزه با این گروه خشن ! و دسته مجرها، اون دفتر بیمه ای که دوران دانشجوئی داشتم، هفته نامه عصر ورزش، کلاس زبان، کوچه های خیابون کریمخان، نوار کاست، ماشین گلف!... و خلاصه ...
بعضی یچزها نمی دونم برای سلامتی خوبن یا نه! باعث میشن همه گذشته رو بالا بیاری! قاطیش خیلی دردها، حرفهای نگفته، چشمها، قصه ها... زندگیه دیگه...زندگی!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

جادوگر وال استریت!


اصالت تغییر!



بنیان هستی بر تغییر است! همه چیز این عالم بی ثبات است. پس اگر روزگار بر وفق مراد است، لذت ببر! و اگر نا مراد است، غم مخور که چندان نمی پاید و روزگار خوشی پیشروست!

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

ما همگی بازیگریم! نقاب به صورت می زنیم!

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

 مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

 یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

 مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!

 سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند بقيه مردم!!!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه