در بازی زندگی,
یاد می گیری,
اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه,
مثل آویختن به طنابی پوسیده ست....
یاد می گیری,
نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین ها باشند....
ياد مى گيرى که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و راه بیفتی بروی ...
و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی نمانی...
یاد می گیری,
دیوار خوب ست ,
سایه درخت مطلوب است,
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست ....
یاد می گیری,
بره نباشی که گرگ می شوند به جانت ,
ياد مى گيرى که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت ....
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزى و صبح به تن کنى تا نشکنی و برای خودت بمانی ....
یاد می گیری,
کم کم خودت را دوست داشته باشی
که سرمایه گرانبهای هر آدمی,
تنها خودش هست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر