۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

گاهی شادی، گاهی غم!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

هر کسی رازی داره! همین اسرار مگوی!

بدون کتاب زندگی ندارم!

در شهری زندگی میکنیم که جمعه ها کارواش ها تعطیل هستند!

...و مجبور شدیم خودمان آستین بالا بزنیم و آثار جرم کلاغهای بی نزاکت شهرمان را پاکسازی کنیم!

و قدرت زنان بزرگتر از آن است که به بازوئی جمع آید!

در گلستانه چه بوی علفی می آید!

...وهمه عمر درانتظارت طی شد!

آنچه همگان در همگان می بینند، در کسی جر تو ندیدم!

واقعی ترین احساسات آنهائی هستند که به کلمات بیان نشوند!

وقتی سکه ای رابه هوا می اندازی!



آنگاه که میانه دو انتخاب مانده ای، تصمیم گیری را به سکه ای بسپر! آنرا به هوا بیانداز! نه برای آنکه سرنوشتت را به سکه ای بسته باشی! بلکه از آنروی که آنگاه که سکه در حال پائین آمدن است به ناگهان به ذهنت خطور خواهد کرد که خواست واقعیت چیست و می خواهی سکه همان را بگوید!

زندگی کن، بخند و عاشق شو!

MY BLOG IS BIGGER THAN YOURS!!!

665203_myblog

"

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

رفقای عظام! من خوبم!

من خوبم! حالم هم خوب است!همیشه اینطور بوده است! البته امروز کمی مواج شده ام! هدفی در دسترس من است که کافیست با ضربه آخر هلاکش کنم! نمی دانم چرا دارم دورش می چرخم ودست دست میکنم!


پایان خط آتش!

وقتی که میبینی داغان شده ای، احساس نا امنی می کنی، عصبی هستی و مدام احساساتی می شوی، بدان که به پایان رسیده ای!

...و در زندگی کلماتی هست که جز با بیان موسیقی گفتن نتوان!

تو که لبخند منی! جان منی!

...وناگهان نبودی!

نمی توانم چشم از دهانت بردارم از آن روی که بی قرار طعمش هستم!

خواب مرگ!



دلم خواب می خواهد! خوابی آرام روی این تخت مشرف به آبی آرام دریا! در این سکوت غروب! دلم آرامشی می خواهد بی نظیر! از آ نوعی که تا به حال نداشته ام! ندیده ام! دلم تنهائی می خواهد! جائی دور! دور دور! دلم مرگ می خواهد! متولد شدن در دنیائی دیگر! آزاد شدن!....
بخشی از زنجموره های یک عاشق دلخسته - جلد 57 صفحه 245!!!

چنان شوری به دلم می اندازی که بزرگان در باره اش داستانها نوشته اند!

چه بی قرارمان کرده است اینترنت!!!

via http://25.media.tumblr.com/tumblr_ky09ksyFI61qzehabo1_500.gif
faved by dear2world"

خدایا! امون بده!



دخترها واسه خودشون لباس میپوشن و واسه دوستاشون! اگه قرار بود واسه رضایت دوست پسراشون باشه که باس لخت می گشتن!!!


با یک فنجان قهوه روشن می شویم! :)


۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

من ترجمه نمی کنم!

 من عناوین عکسها را ترجمه نمی کنم! بلکه احساسی که در آن نوشته است به فارسی می گویم! این بیشتر مضمون نویسی است تا ترجمه!

نمی دانم کجا رفتم! کجایم من! نمیدانم! به تاریکی در افتادم! ره روشن نمی دانم!


چرا دخترها به کسائی که می خوان خوشحالشون کنن محل نمی ذارن و میرن دنبال کسائی که جونوشن رو به لبشون می رسونن!


مغزم میگه: بیخیال! کی اهمیت میده! دلم میگه: توی احمق!


قلب عزیزم! لطفا دیگر به مغزم گوش نده! خیلی کند و است و اشتباه می کند! با تشکر خودم!



بعد از این همه سال هنوز هم گاهی به تو فکر می کنم! :(


احساسات تغییر می کنند اما خاطرات می مانند!


فکر با او بودن از با او بودن هیجان انگیز تر است!


مسیح را دوست دارم و مسیحیان را نه! چرا که شما مسیحیان اصلا شبیه مسیح نیستید!


اگر چیزی چنان ذهنت را بخود مشغول کرده که بی آن تاب زندگی نداری، رهایش نکن!


میدونی زندگی سخته!


۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

حال بدی دارم!

 در زندگی لحظات، روزها و حتی سال هائی هست که بهم ریخته ای، چیزی تو دلت نیست، خسته ای، درد مندی، در عذابی، خلاصه اینکه حال بدی داری! خب ! چه میشه کرد
یه عکس العمل اینه که بذاری این وضع تو دلت رشد کنه! جوری که همه چیز رو تو خودش بکشه. کاملا روزگار ت سیاه بشه! جوری که هیچ نقطه امید و روشنی تو ذهنت نمونه! غر بزنی! به دیگرون گیر بدی و نذاری که کسی هم کمکت کنه! تمام گذشته ات رو بیاری جلوی چشات و خودت رو بخاطر همه چیز محاکمه کنی حتی به خاطر کارهائی که تو سن 3-4 سالگی انجام دادی! از همه فاصله بگیری حتی خویشاوندان خونی و پدر و مادرت! با کسی صحبت نکنی که بتونه کمکت کنه و البته شاید همچین کسی هم دوروبرت نباشه!
میدونم از این موقعیتها داشتی! برای همه پیش میاد! برای من هم! دلیلش هر چی که باشه مهم نیست . مهم گه بودن شه! و اینکه رهات نمی کنه. اگه مثه من اهل دخانیات و غیره هم نباشی که فشارش بیشتر میشه.

یه راه دیگه هم هست. اینجور وقتها اگه دلت به حال خودت بسوزه چیکار میکنی! اگه تو خودت نباشی و مثه یه ناظر سوم شخص اون گوشه ایستاده باشی و ببینی چطوری زیر مشت و لگد ذهنت داری خرد میشی! دیگه جونی برات نموندی! نه روحیه ای نه توانی نه سلامتی! نه هیچی ...هیچی... داغون داغون! چیکار میکنی!

خب من اگه باشم... میام طرف این جنازه خونین و مالین بیچاره! بررسی میکنم اول زنده باشه! بعدش خون رو از سرو صورتش پاک میکنم. یه خوره بهش آب خنک میدم. اگه ایستکی چیزی هم دم دست بود که بهتر! بعدش باهاش حرف نمی زنم! نصیحتش نمی کنم! فقط میذارم آروم بشه گریه کنه یا با خودش حرف بزنه! غرغرش که تموم شد. کمکش میکنم بلند  بشه! بره یه کم قدم بزنه! مثلا تو همین هوای ابری اول تابستون تهران! مغزش یه خورده دم کنه! بعدش که آروم تر شد با هم یه خورده ورزش و نرمش می کنیم! جست و خیز و حرکات موزون هم مفیده البته! البته میدونم هنوز یه چیزی کم هستش! میدونم دلت گرفته از اینهمه کتک و زخمی که خوردی! از خودت عصبانی هستی! مهم نیست همه این کتک کاری های ذهنی واسه چی بوده. بالاخره تو هر ذهن زنده ای از اینجور اتفاقات هست!!!

 این نشونه زنده بودنه و معنیش اینه که باید سیزن عوض کنی! بالاخره به هر دلیلی گیم اور شدی!!! حالا یا میری قسمت بعد یا باید از اول شروع کنی! از اول شروع کردن چیز بدی نیست! باور کن! خب لااقل خوبیش اینه که خیلی اتفاقات رو از قبل میدونی! خیلی چیزها رو قبلا تجربه کردی! و ایندفه میتویی سریعتر حرکت کنی! ایندفه همه اتفاقات رو یادداشت کن! بذار تجربه ها تو ذهنت تثبیت بشن! اینجوری اگه باز هم اشتباهی کردی میتونی برگردی به این نوشته ها و چک کنی قضیه چرا اینجوری شده! به جای خودت نوشته هات رو کتک بزنی! روشهات رو اصلاح کنی و به اون مغزت قبل از اینکه بپوسه یه کم فشار بیاری و یه ایده خوب داشته باشی برای زندگیت و خلاصه از این باتلاقی که توش افتادی یه جوری خودتو خلاص کنی.

حالا اینا که گفتم واسه وقتی که بخوای بیای بیرون! نمیدونم "شاید اینقده داغون شدی که دیگه عادتت شده" .  حالا بدت نیاد ولی متاسفانه یه حقیقته! شاید اصلا لذت می بری از این وضعیت نابهنجارت. یه جور مازوخیسم اکتسابی دچار شدی و از آزار خودت لذت می بری! اگه اونجوریه خوش باش! مزاحمت نمیشم! ولی اگه کمک می خوای بذار کمکت کنم! بذار اول چک کنم زنده ای یا نه! بعدش بقیه قضایا!

کاش می تونستم فراموش کنم با زندگیم چیکار کردی! :(


دوستان خوب، کتابهای خواندنی و ذهن خواب آلو: با اینا زندگی رو سر میکنم!


فهمیدم که گم شده ام! :(


خودم را دوست ندارم و از این روست که تو نیز دوستم نداری!

via http://vi.sualize.us/view/0c8fa0478be8c61680d7c183dab72af5/
faved by VKM"