۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

آنکه دوست توست...

زمان یا همه چیز را ثابت میکند یا یک چیزهائی را حل می کند... زمان کمک می کند به رنجهایت عادت کنی،
زمان کمک می کند صبور باشی... زمان ثابت میکند که برای چه کسانی ارزش واقعی داشته ای و چه کسانی ماندند با تو ، اگر چه بارها رنجاندی و رنجاندند...
دراین عصر یخبندان و زمانه ی مصلحت ها و منفعت ها و کسالت ها و بی حوصلگی ها ، اگر کسی در کنارت ماند ، فرشته ای ست که از سوی خداوند برای آرامشت آمده است.
اگر بود ، اگر داشتید ، روی چشمانتان نگهش دارید.
روزگار روزگارِ رفتن است و نماندن...!! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﻢ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ...
ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﺪ ...
ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ...
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ...
ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻮﺩﻩﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻧﺸﻮﯼ...
ﻣﻼﮎ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻗﺪ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺭﺻﻨﺪﻭﻗﭽﻪ ﺩﻟﺶ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ... ﻭ ﻛﻼﻡ ﺁﺧﺮ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺗﻤﻠﮏ ﺗﻮ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﺎﺯﯼ ﺑﺰﻧﯽ ...

چگونه به ترک رابطه میرسی

اگر به دشواری یک گفتگو، امتیازی بین صفر تا صد نسبت دهیم

اکثر ما از یک گفتگوی دشوار ده امتیازی میگریزیم

به امید آنکه روزی گفتگوی ساده تری انجام شود

غافل از اینکه فرار از گفتگوی ده امتیازی

ما را به گفتگوی بیست امتیازی خواهد راند

و فرار از گفتگوی بیست امتیازی و ادامه بازی

ما را به گفتگوی صد امتیازی خواهد رساند

جایی که وسوسه ترک رابطه بر دغدغه انجام گفتگو غلبه میکند


۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

جایی خواندم...

ﮐﺘﺎﺏ " ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﻠﻮﭺ " ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : "ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﻤﺎﻧﺪ . ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ، ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ." ﺩﯾﺪﻡ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ : " ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ..." ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺧﻂ ﺯﺩﻡ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ . ﺍﺻﻸ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ... ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﺎﻟﻎ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﭘﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﺶ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ، ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﻤﯿﮕﺮﺩﺩ، ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ، ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ، ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺣﺬﻓﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺣﺎﻻ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﺩ، ﺍﺯ ﻧﻮ، ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﺩﯾﮕﺮ . ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﺳﺖ، ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ، ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ، ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ... ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﯾﮏ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺶ، ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﺶ . ﺍﯾﻨﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﺎﻝ ﺍﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ .....

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

۱۳۹۴ خرداد ۲۳, شنبه

خدا گر پرده برداری...

ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

من آنجا نیستم

(یغما گلرویی)

رها کن سنگِ گوشه‌ی گورستان را!

من آن‌جا نیستم!


وقتی باران می‌بارد

دستت را بر شیشه‌های خیسِ پنجره بگذار

تا گونه‌های مرا

نوازش کرده باشی!


این دست‌های همیشه شوخِ من است

که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروب‌های پاییزی

موهایت را

به پیشانی‌ات می‌ریزد، نه نسیم!

لمس کن تنِ درختان جنگل را،

برای در آغوش کشیدن من...


این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!

من آن‌جا نیستم!

زیرِ این سنگ

تنها مُشتی استخوان پوسیده است

و جمجمه‌ای

که لب‌خندهای مرا حتا به خاطر نمی‌آورد!


برای دیدنم به تماشای دریا برو،

من هم قول می‌دهم

پشتِ تمام بطری‌های خالی

در انتظارِ تو باشم...




به خودم میگویم

کارت نباشد
اگر رسم، رسم نامردیست!
اگر می آیند، می مانند
...و روزی ناگهان با پلیس سر میرسند
کارت نباشد
تو خودت باش
با تمام مهربانیهایت
تو خودت باش
با دل و جانی که خدا هم از خلقتش مشعوف است
تو بمان و باور کن
دو قدم مانده به ناامیدی
خدا می رقصاند
تمام دنیا را
به ساز امیدواران