۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

چقدر کلاغهای ولیعصر زیاد شده اند!


زیاد باهاش خوب نبودم. آدم مثبتی نبود. تا میدیدیش می نشست از هزار و یک جور درد و مرضی که داشت صحبت میکرد. برادر، پدر و مادر ش همگی قبل از سن 50 فوت کرده بودند و این بهش این اطمینان خاطر رو داده بود که خودش هم قبل از 50 می میره! چند بار باهاش صحبت کردم و سعی کردم بفهمونم که همین انتظار مرگ، مرگ آوره!!! خب نفهمید یا هر چی که بود رسید به اینجا که امروز که برای احوال پرسی بهش زنگ زدم، همسرش "خبر" رو بهم گفت!
یه ماه پیش دکتر بهش گفته بود باید برای قطع انگشت پاش که بخاطر قند خون عفونی شده بستری بشه، 2 هفته طول کشید تا با هزار جور پارتی بازی یه بیمارستان مناسب بستری شد. بدنش عفونت داشت و یه هفته ای هم طول کشید تا عفونت رو برطرف کنن! بعد از قطع انگشت دکتر میگه عفونت بیشتر شده و باید تا زانوی پاش قطع بشه! بعدش هم گفته و بی فایده اس و قلبش داره از کار میفته! یادمه قلبش رو هم 6 ماه پیش عمل کرده بود! دکتر گفته نهایتا یه ماه وقت داره!!! زنش گریه می کرد.....گوشی به دست، از پنجره به درختهای ولیعصر نگاه می کنم و به 3 تا دختر این مرد 42 ساله فکر میکنم!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر