هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.
او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند.
وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.
او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.
" زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."
بر گرفته از کتاب بهترين نکته ها و قطعه ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر