۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

از دهان ما رد نشوید لطفا!

امروز به هوای مهمونی دیشب دیر پاشدم و از خونه زدم بیرون! از صب سرحال نیستم! یه خورده خوابم میاد و یه خورده هم بخاطر فیلمالی شدن کل وردپرس رفتم تو فکر! انگار تو یه جزیره هستم و آب داره بالاتر میاد و آروم آروم تمام بخشهای جزیره که بهشون تعلق خاطر دارم زیر آب میبرن! نمیدونم مشکل کار از من هستش که اساس کسب و کار رو روی برند و اعتبار آنلاینم گذاشتم یا چیز دیگه ای! هر چی که هست فعلا داره از رو دهن ما رد میشه!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

زبان سرخ، سر بی مغز!


از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه  در جمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد .  محور سخنراني  در خصوص مسائل انگيزشي و چگونگي ارتقاء سطح روحيه  كاركنان دور ميزد  
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه  توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفتد  : " آري دوستان ، من بهترين سالهاي زندگي را در آغوش زني گذراندم كه همسرم نبود "
ناگهان سكوت شوك برانگيزي جمع حضار را فرا گرفت ! استاد وقتي تعجب آنان را ديد ، پس از كمي مكث ادامه داد : " آن زن ،  مادرم بود "
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد
- - - تقريبا يك هفته از آن قضيه سپري گشت تا اينكه يكي از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهماني نيمه رسمي دعوت شد . آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست كه خودي نشان داده  و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه ، محفل را بيشتر گرم  كند .  لذا با صداي بلند گفت : " آري ، من بهترين سالهاي زندگي خود را در آغوش زني گذرانده ام كه همسرم نبود ! "
همانطوري كه انتظار ميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت و طبيعتا همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر ميبرد . مدير كه  وقت را مناسب ميديد ،‌ خواست لطيفه را ادامه دهد ، اما از بد حادثه ، چيزي به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت ، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد ، تا اينكه  بناچار گفت : " راستش دوستان ، هر چي فكر ميكنم ، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كي بود ! "
نتيجه اخلاقي :
Don't copy if you can't paste





۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

زندگی شاید، همین بازی تتریس است!

 فهم اینکه خیلی کار دارم سخت نیست! کافیه ببینم چیکار دارم میکنم! مثلا اگه دارم مطالعه می کنم یعنی فعلا کار خاصی تو بساط ندارم. اما اگه 6 ساعت مدام دارم تتریس بازی میکنم معنیش اینه که خیلی کار دارم اما می ترسم برم سر کارهام! گاهی شناخت آدمها اونقدرها هم سخت نیست! یه جلسه رفتار درمانی برای خودم بذارم! لازمه ها!

آب در کوزه...ولی کی میتونه بخوره!!!


نمی دونی خیلی سخت میشه برات وقتی می بینی همه ازت راحت مشورت می گیرن... تو همه چی! تو همه کاراشون! دیگه کار به جائی رسیده که حسابی وابسته شدن و غیر مسائل کاری برای موضوعاتی که براش پول هم نمی دن مشورت می خوان! خب لابد خیری درش دیدن! ولی سختش می دونی کجاس! وقتی خودت مشورت لازم داری...هیشکی نیس! واقعا هیشکی نیس..! خب یه چیزائی هست که باید به یه دوست بگی... یکی که یه کم دورتره! باهات منافع مشترکی نداره... یکی که بتونه فارغ از دغدغه  بهت بگه راه و چاه چیه...یکی که قبولش داشته باشی... باهوش باشه... جدی بگیره موضوع رو... و ... بگه بهت چیکار کنی... وقتی واقعا خودت موندی...آدم اینجا آخرش تنهاس... گفته باشم!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

چقدر کلاغهای ولیعصر زیاد شده اند!


زیاد باهاش خوب نبودم. آدم مثبتی نبود. تا میدیدیش می نشست از هزار و یک جور درد و مرضی که داشت صحبت میکرد. برادر، پدر و مادر ش همگی قبل از سن 50 فوت کرده بودند و این بهش این اطمینان خاطر رو داده بود که خودش هم قبل از 50 می میره! چند بار باهاش صحبت کردم و سعی کردم بفهمونم که همین انتظار مرگ، مرگ آوره!!! خب نفهمید یا هر چی که بود رسید به اینجا که امروز که برای احوال پرسی بهش زنگ زدم، همسرش "خبر" رو بهم گفت!
یه ماه پیش دکتر بهش گفته بود باید برای قطع انگشت پاش که بخاطر قند خون عفونی شده بستری بشه، 2 هفته طول کشید تا با هزار جور پارتی بازی یه بیمارستان مناسب بستری شد. بدنش عفونت داشت و یه هفته ای هم طول کشید تا عفونت رو برطرف کنن! بعد از قطع انگشت دکتر میگه عفونت بیشتر شده و باید تا زانوی پاش قطع بشه! بعدش هم گفته و بی فایده اس و قلبش داره از کار میفته! یادمه قلبش رو هم 6 ماه پیش عمل کرده بود! دکتر گفته نهایتا یه ماه وقت داره!!! زنش گریه می کرد.....گوشی به دست، از پنجره به درختهای ولیعصر نگاه می کنم و به 3 تا دختر این مرد 42 ساله فکر میکنم!!!

هوا بس ناجوانمردانه مرگ است!

مرحوم یک جوان 25 ساله، لیسانسیه، سربازی رفته و تازه شاغل شده است، که ظهر روز پنج شنبه گذشته حین صرف نهار با مادرش در خانه بر اثر سکته قلبی می میرد! مرگ چه سهل الوصول شده این روزها!