۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

شکستهایم را جشن می گیرم!

این مطلب را که در مورد شکستهای پر افتخار گوگل خواندم، یاد خودم و شکستهایم افتادم!

به همان میزان که زندگی پر تب و تابی داشته ام، تقلاهای بسیار، تجربیات گوناگون و اتفاقات متنوع داشته ام، شکستهای بسیاری هم در این مسیر بوده است. زخمهای زیادی برداشته ام! زخمهایی بی بدیل از همه نوع! به خودم، به روزگارم، به یادداشتهایم که نگاه می کنم، به آنهمه کلنجار و چالشی که بازندگی پر مشغله ام داشته ام، می بینم که چیزهای زیادی برای افتخار کردن دارم! این همه جای زخمی که بر جان و دلم مانده، هم نشانه آن گذشته پر افتخار است. می گویم پر افتخار، چون به همه این زخمها افتخار میکنم! من به شکستهایم افتخار میکنم! به تک تک این زخمهای کاری که در زندگی عاطفی، تحصیلی و شغلی، در سفرهای دور و نزدیک در محیطهای مختلف، از دوستان دور ونزدیک و از دشمان خورده ام! به بارها ورشکست شدنم، به اینکه صمیمی ترین دوستانم را طمعشان بر باد داد! به اینکه فهمیدم مرز میانه سواد و شعور کجاست، به اینکه فهمیدم چه هستم و در ادعاهایم تا چه حد ثابت قدم هستم، به اینکه اغلب دیگران در مورد من دچار سوء تفاهم می شوند، به اینکه.....!به همه آنها افتخار میکنم!

این زخمها نشانه آن هستند که من مشتاقانه بسیار زندگی کرده ام! نشانه آن است که از پا ننشسته ام! دلاوری بوده ام که در میانه کارزار زندگی! نه موجودی ترسو که با تیپای زندگی - که طبیعت آن است - زنجموره کنان به گوشه ای بخزم! من گرگی بوده ام که تا خوردن ضربه مرگ از پا نمی نشیند! هر چند پر زخم و خون آلود!

 اگر چه پیروزیهای بسیار داشته ام! اما شکستهایم افتخار آمیز ترند! چرا که نشان می دهند که برای تجربه آنچه از زندگی خواسته ام، چه رشادتها کرده ام!

 من با افتخار اعلام می کنم که به شکستهایم افتخار میکنم! و به این افتخار مفتخرم!!! :)

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

آنکه از ثروتش می بخشد! آنانکه از بخلشان دوزخ برپا می کنند!


حكايتي از زبان مسيح نقل ميكنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيتهاي مختلف آن را بيان مي كرد. حكايت اين است:

مردي بود بسيار متمكن و پولدار. روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد، تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گرچه اين كارگران تازه، غروب بود كه رسيدند، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ،هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه كارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدي يكسان داد.

بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتنـد: «اين بي انصافي است. چه مي كنيد، آقا؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آنها كه اصلاً كاري نكرده اند.» مرد ثروتمند خنديد وگفت: «به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟» كارگران يكصدا گفتند: «نه، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد، بيشتر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم.»

مرد دارا گفت: «من به آنها پول داده ام، زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم، چيزي از دارائي من كم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقعتان مزد گرفته ايد، پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن، بسيار دارم. من از سر بي نيازيست كه مي بخشم.»

مسيح گفت: «بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت ميكوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است، پيدايشـان مي شـود. امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند.»

شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. اوبه غناي خود نگاه مي كند، نه به كار ما. از غناي ذات الهي، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

درد می کشم ، پس هستم!

 زندگی فارغ از درد و رنج نیست! همه ما در زندگی دردهائی داریم! چه بگوئیم و چه نگوئیم! چه غر بزنیم و چه دهان فروبندیم! گاهی این دردها را معصومانه متحمل می شویم! بی هیچ خطائی! همچون نوزادی نورسیده که هنوز از رنج تولد رها نشده ضربه ای جانانه نوش جان می کند! شوکه می شود از این دردی که بی خطا متحمل شده! جیغ می زند و پی آمدش نفس می کشد. آن درد برای این بوده که هوشیار شود برای نفس کشیدن! اگر آن درد نبود پی آمدش مرگ بود!
البته آن زمان با ان ذهن ساده اش نمی تواند آن را بفهمد! فقط فراموش می کند! هیچکدام ما آن درد را یادمان نیست! زندگی اینجوریست! اینطوری طبیعیست! گاهی دردها برای زنده ماندنت مفید هستند! نباید آنقدر بهشان گیر بدهی که همه روزگارت بشود غر زدن درباره دردها و رنجها و محنتهائی که دوران به تو تحمیل کرده! فراموششان کن همچون آن درد بدو تولد! بفهم که چه می خواهند به تو بگویند این دردها! اگر هم نفهمیدی غمی نیست! زمان به تو خواهد گفت!