از توی ماشین دیدم که دوان دوان رفت جلوی سرباز دژبان ارتش توی آن پیاده روی خیابان عباس آباد ایستاد. دست کشید روی علائم و نشانهای سرباز که همانجور میخکوب ایستاده بود. دیدم که لبخند میزد به پسرک بی هیچ تکان اضافی! جلوتر که رفتم دیدم پسرک را که منگل بود و مادرش که از پشت سر به او رسید و به سرباز سلام کرد. کار هر روزش بود شاید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر