۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

قدم میزنم پس هستم!

گاهی ذهنم گرفتار چیزهای بی ربطی می شود. کمی خستگی، کمی آشفتگی، کمی دلسردی! اینجور وقتها میروم قدم میزنم! مردم را تماشا میکنم. خودم را یادم می رود. خیلی دقیق می شوم در رفتارهایشان، کارهایشان، ایده هایشان! نگاه یمکنم به تابلو مغازه ها، دفاتر کاری شان! نگاه می کنم به ماشینها و راننده ها! این تماشای مردمان آرامم می کند. ایده هایم را شخم میزنم. با خودم حرف میزنم. ارام می شوم و بر میگردم به نقطه سرخط!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر