۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

ادبیات پشت کامیونی

ادبیات پشت کامیونی: "

• لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن
• بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع !
• عشق آمد و گفت من بی سوادم
• قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
• شتاب مکن! مقصد خاک است.
• رادیاتور عشق من از بهر تو، آمد به جوش!
• اگر نداری باورم بنگر به روی آمپرم
• تو هم قشنگی
• کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت.
• سر پایینی برنده سر بالایی شرمنده!
• داداش مرگ من یواش!
• کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت.
• تند رفتن که نشد مردی ! چشم انتظارم که برگردی.
• یا اقدس! یا هیچکس
• زندگی نگه دار پیاده می شم.
• محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم برنمی دارد.
• دریای غم ساحل ندارد.
• قربون دل غریب پرستت.
• از عشق تو لیلی ........... رفتم زیرتریلی
• دنبالم نیا اسیرم می شی!
• همه از مرگ می ترسند من از رفیق نامرد.
• به مد پرستان بگو آخرین مد کفن است.

"

قدم میزنم پس هستم!

گاهی ذهنم گرفتار چیزهای بی ربطی می شود. کمی خستگی، کمی آشفتگی، کمی دلسردی! اینجور وقتها میروم قدم میزنم! مردم را تماشا میکنم. خودم را یادم می رود. خیلی دقیق می شوم در رفتارهایشان، کارهایشان، ایده هایشان! نگاه یمکنم به تابلو مغازه ها، دفاتر کاری شان! نگاه می کنم به ماشینها و راننده ها! این تماشای مردمان آرامم می کند. ایده هایم را شخم میزنم. با خودم حرف میزنم. ارام می شوم و بر میگردم به نقطه سرخط!

تبرتان را تیز کنید

تبرتان را تیز کنید: "

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد.
رئیس پرسید: آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟
" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!

رییس جمله ای را که از آبراهام لینکلن به خاطر داشت و در دفتر کار خود یادداشت کرده بود به او یادآور شد و گفت: اگر من تنها ۹ ساعت برای بریدن درختی وقت داشتم ۶ ساعت آن را صرف تیز کردن تبرم می کردم!

"

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

می خوام آهن بگیرم!!!


دهه شصت که ریش داشتن نشانه تبار اجتماعی خاصی بود، وقتی ناگهانی تغییر چهره میدادی و ریش می گذاشتی دیگران فرضشان بر این بود که یا کس و کارت مرده یا گذرت به اداره جات دولتی افتاده و کارت گیره! به همین خاظر مرسوم بود که وقتی ازت سوال میکردن چیزی شده؟واسه چی ریش گذاشتی؟ می تونستی با پوزخند بگی: می خوام آهن بگیرم!
 آخه اون موقع ها مصالح شاختمانی رو سهمیه ای بود و با جواز ساختمون و با کلی دنگ و فنگ می تونستی بگیری!
حالا این روزها ریش گذاشتن معنی خاصی نداره! میتونی چند وقت یه بار تغییر نما بدی!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

بازاریابی عملی!!!

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟


* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه





۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

وقتی روزگار شلاق می زند!!!


الماس حاصل فشارهاي سخت  است ،فشار کمتر بلور و کمتر از آن زغال سنگ را پدید می آورد...و اگر فشار باز هم کمتر شودحاصل چیزی بجزسنگواره برگ ها نخواهد بود ...اگر در خودتان لياقت الماس شدن مي بينيداز فشارهاي سخت نترسيد ...


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

هر کس چطور قدرتش را نشان می دهد!

سیاستمدار: کسی است که می تواند به
 شما بگوید به جهنم بروید منتها
 به نحوی که شما برای این سفر لحظه
 شماری کنید.


      مشاور: کسی است که ساعت شما را
 از دستتان باز می کند و بعد به شما
 می گوید ساعت چند است.


      حسابدار: کسی است که قیمت هر
 چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را
 نمی داند.


      بانکدار: کسی است هنگامی که هوا
 آفتابی است چترش را به شما قرض می
 دهد و درست تا باران شروع می شود
 آن را می خواهد.


      اقتصاددان: کسی است که فردا
 خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز
 پیش بینی کرده بود امروز اتفاق
 نیفتاد.


      روزنامه نگار: کسی است که %50 از
 وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند
 می گذرد و %50 بقیه وقتش به صحبت
 کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.


      ریاضیدان: مرد کوری است که در
 یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی
 می گردد که آنجا نیست.


      هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را
 بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای
 آن را بهم می زند و سپس پارچه را می
 فروشد.


      فیلسوف: کسی است که برای عده ای
 که خوابند حرف می زند.


      روانشناس: کسی است که از شما
 پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسدکه
 همسرتان مجانی از شما می پرسد.


      جامعه شناس: کسی است که وقتی
 ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود
 و همه مردم به آن نگاه می کنند، او
 به مردم نگاه می کند.

      برنامه نویس: کسی است که مشکلی
 که از وجودش بی خبر بودید را به
 روشی که نمی فهمید حل می کند.

      مسئول فروش: کسی است که كاري
 ندارد كه كار چيست فقط به دنبال
 فروش كردن است ( دو طرفه).

      مدير : کسی است که مي خواهد هر
 چه سريعتر كارهاي محول شده به
 خودش را بين ديگران تقسيم كند و وقتي
 كاري خراب شد به دنبال كسي باشد كه
 به گردن او بياندازد.

منبع: تیتر از من، متن از ایمیل وارده!!!