۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

چقدر کلاغهای ولیعصر زیاد شده اند!


زیاد باهاش خوب نبودم. آدم مثبتی نبود. تا میدیدیش می نشست از هزار و یک جور درد و مرضی که داشت صحبت میکرد. برادر، پدر و مادر ش همگی قبل از سن 50 فوت کرده بودند و این بهش این اطمینان خاطر رو داده بود که خودش هم قبل از 50 می میره! چند بار باهاش صحبت کردم و سعی کردم بفهمونم که همین انتظار مرگ، مرگ آوره!!! خب نفهمید یا هر چی که بود رسید به اینجا که امروز که برای احوال پرسی بهش زنگ زدم، همسرش "خبر" رو بهم گفت!
یه ماه پیش دکتر بهش گفته بود باید برای قطع انگشت پاش که بخاطر قند خون عفونی شده بستری بشه، 2 هفته طول کشید تا با هزار جور پارتی بازی یه بیمارستان مناسب بستری شد. بدنش عفونت داشت و یه هفته ای هم طول کشید تا عفونت رو برطرف کنن! بعد از قطع انگشت دکتر میگه عفونت بیشتر شده و باید تا زانوی پاش قطع بشه! بعدش هم گفته و بی فایده اس و قلبش داره از کار میفته! یادمه قلبش رو هم 6 ماه پیش عمل کرده بود! دکتر گفته نهایتا یه ماه وقت داره!!! زنش گریه می کرد.....گوشی به دست، از پنجره به درختهای ولیعصر نگاه می کنم و به 3 تا دختر این مرد 42 ساله فکر میکنم!!!

هوا بس ناجوانمردانه مرگ است!

مرحوم یک جوان 25 ساله، لیسانسیه، سربازی رفته و تازه شاغل شده است، که ظهر روز پنج شنبه گذشته حین صرف نهار با مادرش در خانه بر اثر سکته قلبی می میرد! مرگ چه سهل الوصول شده این روزها!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

ترجمه: احمد شاملو

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند،
دوری كنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

ادبیات پشت کامیونی

ادبیات پشت کامیونی: "

• لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن
• بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع !
• عشق آمد و گفت من بی سوادم
• قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
• شتاب مکن! مقصد خاک است.
• رادیاتور عشق من از بهر تو، آمد به جوش!
• اگر نداری باورم بنگر به روی آمپرم
• تو هم قشنگی
• کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت.
• سر پایینی برنده سر بالایی شرمنده!
• داداش مرگ من یواش!
• کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت.
• تند رفتن که نشد مردی ! چشم انتظارم که برگردی.
• یا اقدس! یا هیچکس
• زندگی نگه دار پیاده می شم.
• محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم برنمی دارد.
• دریای غم ساحل ندارد.
• قربون دل غریب پرستت.
• از عشق تو لیلی ........... رفتم زیرتریلی
• دنبالم نیا اسیرم می شی!
• همه از مرگ می ترسند من از رفیق نامرد.
• به مد پرستان بگو آخرین مد کفن است.

"

قدم میزنم پس هستم!

گاهی ذهنم گرفتار چیزهای بی ربطی می شود. کمی خستگی، کمی آشفتگی، کمی دلسردی! اینجور وقتها میروم قدم میزنم! مردم را تماشا میکنم. خودم را یادم می رود. خیلی دقیق می شوم در رفتارهایشان، کارهایشان، ایده هایشان! نگاه یمکنم به تابلو مغازه ها، دفاتر کاری شان! نگاه می کنم به ماشینها و راننده ها! این تماشای مردمان آرامم می کند. ایده هایم را شخم میزنم. با خودم حرف میزنم. ارام می شوم و بر میگردم به نقطه سرخط!